مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق مامان و بابا

کنار بابا در نوروز 92

از عید امسال بگم که بابا تمام تلاشش رو کرد تا عید 92 به دختراش خوش بگذره(منظورم من و تو هست)هر روز صبح درکنار هم بازی میکردیم و عصر یا مهمونی بودیم یا پارک.در کل عید بیادموندنی ای روداشتیم،درسته پروژه از شیر گرفتنت هرسه مون رو خیلی اذیت کرد ولی به هرحال مرحله ای بود که باید پشت سرمی گذاشتیم. *همین جا از فرصت استفاده میکنم و از همسر عزیزم بخاطر تمام کمک ها و حمایت هاش* *تشکرمیکنم که  اگر نبود در کنار فشار روحی نمیتونستم از پس این امر بربیام* در طول روز هروقت بابا رو میدیدی انگشتش و میگرفتی و میبردی تواتاقت تا باهات بازی کنه،نتیجه بازی های عیدتون هم این بود که 4 تا از اشکال هندسی و کلی رنگ و یادگرفتی مربع ،دایره ،مثلث ،قلب...
20 فروردين 1392

عید پارسال

داشتم عکس های گذشته رو با بابا امیر مرور میکردم،یاد خاطرات گذشته برامون زنده شد از قبل اینکه تو باشی تا زمانیکه بدنیااومدی و تا پارسال.یک سری عکس ها بود که واقعا دلم رو برد ولی نمیشد تو وب گذاشت.این دوتاعکس رو به مناسبت نوروز برات میگذارم. یه فیلم خیلی جالب هم از ده ماهگیت با بابایی دیدیم و کلی خندیدیم.باب این بود که بگذاریم تو یوتیوب.بعدا خودت تو فایل ده ماهگیت نگاه کن ...
12 فروردين 1392

از شیر گرفتن

یک سال و نه ماه و دوازده روز و 22 ساعت از شیره جونم بهت دادم بخدا حاظر بودم تا هروقت که بخوای...ولی ترسیدم از زمانی که این وابستگی به اوج برسه و برات سختتر بشه. عاشق خندیدنت بودم موقع شیر خوردن،وقتی برای اخرین بار بغلت کردم و با تمام احساسم بهت شیر دادم چندین بار خندوندمت و سعی کردم صورتت و خنده ات رو تو ذهنم ثبت کنم آخه چطوری تونستم پا رو احساسم بگذارم بعد از کلی تحقیق و پرسیدن از مامانهای باتجربه در خصوص از شیر گرفتن و خوندن این مقاله (برای از شیر گرفتن سعی نکنید خود را بیمار و سینه تان رازخمی نشون بدید،چون کودک ناراحت میشه و ممکنه از وضعیت پیش اومده بترسه و وحشت زده بشه.دراین حالت نه تنها مشکلی حل نمی شود بلکه موضوع جدید...
8 فروردين 1392

برف قافلگیر کننده

تو فکر بودم که زمستون تمام شد و دخترم برف ندید،البته یکی دوباری برف اومد و خیلی زود اب شد و به برف بازی و ادم برفی نکشید،دیگه داشتم فکر میکردم که بریم توچال که وقتی صبح از خواب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه دیدم همه جا سفید پوش شده از ذوق کلی بالا و پایین پریدم و مبینا رو بغل کردم و با هم میرقصیدیم و شادی میکردیم.بعد یه سینی پر از بف کردم و اوردم تو خونه و با هم ادم برفی درست کردیم.مبینا هی دست به برف میزد و سرش و تکون میداد و میگفت آخ (یعنی سرده) اینم چندتا عکس از ادم برفی هامون پی نوشت: بابا امیر برات یه کامنت گذاشته بود که حیفم اومد اینجا نگذارمش عسل بابا چه آدم برفی ها و جوجو های خوشگلی درست کردی . بابا...
20 اسفند 1391
1